معنی شوفر قطار
لغت نامه دهخدا
شوفر. [ش ُ ف ُ] (فرانسوی، اِ) راننده ٔ اتومبیل. راننده. (یادداشت مؤلف).
قطار
قطار. [ق ِ] (اِخ) شهری است میان شیراز و کرمان. (منتهی الارب).
قطار. [ق ُ] (ع اِ) باران بزرگ قطره. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
قطار. [ق ِ] (اِخ) موضعی است میان واسط و بصره. (منتهی الارب).
قطار. [ق ِ] (ع اِ) یک رسته شتر. (منتهی الارب). القطار من الابل، قطعه علی نسق واحد. ج، قُطُر، قُطُرات. تقول: رأیت قطاراً من الابل و قُطُراً. (اقرب الموارد).شتران قطارشده و بر یک نسق رونده، و در اصطلاحات الشعرا ده شتر فراهم آمده. (آنندراج). || و حالااطلاق آن بر جمعی از هر چیز کنند، و با لفظ بودن و کشیدن و بستن استعمال نمایند. (آنندراج):
از گوزنان هست بر هامون گروه اندر گروه
وز کلنگان هست بر گردون قطار اندر قطار.
امیرمعزی (از آنندراج).
نبوده ست در کوچه ٔ لاله زار
شقایق بدین رنگ هرگز قطار.
ملا طغرا (در تعریف نی، از آنندراج).
کاردلم به کودک شوخی فتاده است
کو همچو بیضه میشکند صد قطار دل.
ملاطغرا (از آنندراج).
به تار موی ببندد هزار زیبا را
چو گل فروش که گل را قطار می بندد.
امیرخسرو (از آنندراج).
ز شرزه شیران افکنده شد سپاه سپاه
ز زنده پیلان آورده شد قطارقطار.
؟ (از آنندراج).
|| مجموعه ٔ اطاقهایی که با لوکوموتیو پشت سر هم روی خطّ آهن حرکت کند. ترن. (از فرهنگ فارسی معین). || ج ِ قطره. (منتهی الارب).
فارسی به انگلیسی
Chauffeur, Driver
فرهنگ معین
(فُ یا فِ) [فر.] (اِ.) راننده اتومبیل.
فرهنگ عمید
رانندۀ اتومبیل،
مترادف و متضاد زبان فارسی
راننده، موتوربان
فرهنگ فارسی هوشیار
راننده اتومبیل
عربی به فارسی
قطار , سلسله , تربیت کردن
معادل ابجد
896